۱۳۸۶ بهمن ۱۲, جمعه

سرگشاده به مرجان ساتراپی

مرجان عزیز ممنونم

یکی باید حرف می‌زد. حرف زدنی که نه از سر بغض باشد و چنان سر به خویشتن گوینده فرو برده باشد که فراموشش شود قرار است دیگری بشنود و بفهمد و احتمالا (به احتمال ضعیف) فکر کند یا اینکه حدیث نفسی باشد که با دنیای آن دیگری و دیگران از زمین تا عرش خدایی که نمی‌دانم کجاست فاصله داشته باشد.

یکی باید حرف می‌زد اما نه چنان وراجی‌های بی‌سر و تهی که ۲۹ سال است شنیده می‌شود و همین به اصطلاح حرف‌ها، دردمند و سوخته دل را مجبور به سکوت کرده است که خود بهتر می‌دانی چه می‌گویم.

باید یکی حرفی می‌زد از آن سوی‌تر‌ها برای همه آن‌وری‌ها. حرفی که حرف باشد. از همان جنسی که عیسویان هم صاحب قدرتش دانستند و گفتند از قبل کلام بود که زمین و آسمان خلق شد. همان که حتی بودایی‌ها به آوایش ایمان داشتند ، شفابخش و تخریب‌گر، همین حرف!

این همه روی حرف زدن تاکید کرده‌ام برای اینکه ور زدن‌ها را زیاد دیده‌ایم. کوچولوهایمان ، کوتوله‌هایمان ، اخموهایمان ، دلقک‌های پرافاده‌ی تهوع‌آورمان زیاد ور می‌زنند. انگار دچار عقده کم حرفی شده‌اند. تهی مغزی آنان، چه این وری و چه آن وری و چه بی‌هیچ خط کشی از همین ور زدن‌ها نمایان است. یکی باید حرفی می‌زد. زمان به قدر کافی گذشته بود. اصلا شاید زمانش رسیده بود و مناسب‌ترین بود برای گفتن.

خلاصه اینکه مرجان جان ممنونم. سپاس از اینکه هراس به دل راه ندادی و گفتی و چه خوب و چه شیوا گفتی. رسم گفتن تو برایم بیش از حتی محتوای گفته‌ات ارزشمند است. وقتی با خود هم صادقی. وقتی که همه را همان گونه که بودند پذیرفتی و همان گونه که بودند زیر قلم چرخاندی و چرخاندی تا نمونه‌ای باشند از فراموش شده‌گانی که اول از همه خود خویش را به فراموشی سپردند. مرجان عزیز در آخر هم ممنونم از اینکه فرمان مادر را پذیرفتی و دیگر برنگشتی. ممنونم از تو.