۱۳۹۲ تیر ۹, یکشنبه

بازگشت به تهران برای یک سلام

در باز بود انگار. خاطرم نیست کسی در را به رویم گشوده باشد. وارد حیاط شدم. از کنار گلدان‌های چیده کنار باغچه گذشتم. هوا گرگ‌ و‌ میش بود. به ورودی ساختمان رسیدم. بازهم کسی را ندیدم. از پشت شیشه‌ها و از راه پله‌ای که به طبقه فوقانی راه داشت صدای پچ‌پچ و گفتگو می‌شنیدم.

گوشه‌ای روی یک صندلی نشستم. منتظر ورود میرحسین بودم؛ شاید هم خانم‌ رهنورد. هیچ خبری نبود. کسی به سراغ این میهمان ناخوانده‌ نمی‌آمد حتی برادران که می‌دانستم در این خانه مستقرند. سرم داغ شده بود؛ بس که افکار از هم سبقت می‌گرفتند. چرا در باز بود؟. یعنی کسی متوجه ورودم نشده است؟. چرا کسی نمی‌آید؟. می‌دانم. می‌دانم که دارند مرا نگاه می‌کنند. حواسشان هست.


پاهایم به زمین چسبیده بود. نمی‌توانستم به اتاق پشتی بروم. حس می‌کردم یکی در راه پله‌ها نشسته و به محض پا گذاشتنم روی پله درگیری آغاز می‌شود. بالاخره صدایی نزدیک شد. دو تن از برادران گمنام پیش آمدند. گفتم می خواهم میرحسین را ببینم. سربالا جواب می دادند و دستم می‌انداختند. گفتم مگر نمی‌گویید امنیتشان را برعهده گرفته‌اید و حصری در کار نیست، خب این من و این شما پاسدارانِ امنیت و این هم آنها، بگذارید ببینمشان. به بیرون هدایتم می‌کردند. قدم به قدم و آهسته به سمت حیاط می‌رفتیم. از دری دیگر وارد چانه زنی شدم؛ «شما اگر بگذارید هر کسی که می‌آید لااقل یک دقیقه، فقط یک دقیقه دیدار داشته باشد، به آرام شدن فضا هم کمک کرده‌اید. چه ایرادی دارد؟. تازه بیرون هم همه می‌گویند که میرحسین در صحت و سلامت است.» دیگر کار داشت به هل دادن می رسید.

از حیاط گذشتم. قلبم تند می‌زد. آرام سر چرخاندم و پشت سرم را نگاه کردم. ایستاده بودند و رفتنم را تماشا می‌کردند. همین که دنبالم راه نیافتاده بودند خودش خیلی بود. اگر می‌فهمیدند از خارج از کشور آمده‌ام... اگر می‌فهمیدند که سه سال پیش...؛ اگر... اگر... راستی چرا این کیفی که در دستم بود را نگشتند؟.

به سر کوچه رسیدم. علی منتظر بود. رفتیم جایی که مثل بام تهران بود. در ارتفاع بود. برفراز همه‌ی شهر دود گرفته و خاکستری و بداخلاق اما صمیمیِ تهران. روی نیمکت نشستم. علی که شنیده بود دست از پا درازتر از خانه میرحسین برگشته‌ام مرتب به سیگارش پُک می‌زد. گفتم زنگی به مهدی بزن. گفت او که از وقتی ازدواج کرد کشید کنار و رفت پی زندگی‌اش. دقایقی به سکوت گذشت شاید. خیره شده بودم به خانه‌های شهرم. احساس بیگانگی می‌کردم با زمان. زمین هم گویی دیگر مرا نمی‌خواست. غروب شده بود، باید برمی‌گشتم. نمی‌دانستم به کجا اما باید خداحافظی می‌کردم. این داستان واقعی است هرچند که آن را خواب دیده‌ام.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

و اینجا چقدر منتظر توست...