۱۳۸۴ فروردین ۱۲, جمعه

حکایت تجربه اسب درشکه


تجربه همچون سایه همواره درپس دقایق زندگی نهقته است . هرکجا و در میان هر جمعی که باشی . در برخورد با لحظه ها ؛ مکان ها و انسانها؛ حتی پشت هر سنگ ؛ لابلای سطر های کتاب ها ؛ داخل یک اتاق تیره از دود سیگار ؛ همه و همه تجربه ساز اند . می شود ابلهانه تجربه را نادیده انگاشت ولی نمی شود از آن گریخت .انگهای خوب و بد ؛ زشت و زیبا تراوشات مغزی ماست که تجربه های ما را شکل می دهند . آنچنان که از تجربه برگ ریزان پائیز پس از تابستان سبز نمی شود غافل شد حتی اگر سی باره یا هفتاد باره باشد از رو در رو شدن با خلقیات دیگران هم محال است بتوان ساده گذر کرد . تنها باید دید و شنید . لبخندی زد و درسی گرفت . به آن حد که واجد ارزش می پنداریم تاملی کنیم و به یاد سپاریم . گاهی باید بخشید و رفت . گاهی باید ایستاد و جنگید اگر حق ؛ ظالمانه به مسلخ رفته است .


یادم هست اولین باری که به نوشتن در فضای آزاد اینترنت گرایش یافتم ؛ سال 81 بود . پرشین بلاگ . آن موقع هنوز خبری از بلاگ فا و غیره نبود . بعد ها بلاگ اسکای هم به این امت همیشه در صحنه سرویس فارسی ارایه کرد . شروع کردم به نوشتن . بهترین تصاویر مرتبط با نوشته هایم را می یافتم و باری دیگر و این بار از دریچه آزادی که برای تنفس خود مهیا ساخته بودم منتشر میکردم . بیش از یک سال با نام " علی " نوشتم و دیگران خواندند . عجب دورانی بود . هر هفته قالبم را تمیز تر و زیبا تر میکردم . خیلی ها می آمدند و می خواندند . ابراز لطف ها شادی آور و غرور ساز بود . گاهی بحث هایی هم البته در می گرفت . چقدر فکر می کردم . وقت می گذاشتم و پاسخ میگفتم . تقریبا یک سوم در آمدم را خرج اینترنت و قبض تلفن می کردم .

تعداد کامنت ها زیاد بود . دیگر همه با هم آشنا بودیم . یکی از اهواز ؛ یکی از شیراز ؛ یکی از آنسوی در فرنگ ... چه شوری بود در ما . چه وجدی بود از این آزادی در من !

به یاد دارم با یکی از خبرگزاری ها به صورت حق التحریر کار می کردم . سرویس فرهنگ و هنر . پول دریافتی ناچیز بود اما از وبلاگ نمی شد گذشت .زمستان 82 ؛ وبلاگم را برای همیشه توقیف ( مسدود ) کردند . از بیخ و از بن !


جز آهی بر زبانم تا مدت ها نیامد . خوب حتما این حق من بوده است دیگر ! بالاخره مملکت که هرکی به هرکی نیست که هرچه بخواهی
بگویی ! از آن پس مطالعه ؛ نوشتن در این جا و آنجا ؛ وقتی برای وبلاگ نویسی برایم باقی نگذاشت . بسیاری از وبلاگ های آن دوره هم رفته رفته متروک و مسکوت شدند . انگار دوره اش سر آمد . پس از دو سال حالا نوبت دیگران بود .
تا اینکه سال گذشته تصمیم گرفتم برای خلاصی ا زبخشی از کاغذ پاره هایم از کامپیوتر – این مخلوق دوست داشتنی - کمک بگیرم . با خود گفتم حالا چرا آنها را روی اینترنت نگذارم تا دیگران هم شاید از آن بهره ای گیرند . راه اندازی وب سایت بر اثر تنبلی به تعویق افتاد . بلاگ فا به نظرم ساده ترین و ارزان ترین راه آمد و اینگونه " م مثل ما " متولد شد . آرشیوی از تنها تعدادی از گزارش ها و یادداشت های مربوط به حوزه خبری انرژِی.

می دانم و می دانستم که گفتن از نفت ؛ گاز ؛ پتروشیمی ؛ انرژی های نو ؛ میدان گازی پارس جنوبی و ... در میان وبلاگ خوان ها خریداری ندارد از این روی به هیچ عنوان شیوه وبلاگ نویسی را پیش نگرفتم .

چندی پیش اما انگار بازهم تنگی نفس کار دستم داد .
نسخه اصلی یکی از یادداشتهای خود را که دریکی از روزنامه ها با تغییر به چاپ رسید به همراه نسخه چاپ شده آن منتشر ساختم . گفتم شاید بشود محافظه کاری مطبوعات و مطبوعاتی های حرفه ای را از درون نشان داد .
نه بحثی کردم بر سر این موضوع که این خودسانسوری واجب بوده یا مستحب ! ونه اینکه چه کسی یا چه کسانی چنین کرده اند. چراکه به هیچ عنوان مقصود آن نبود .
همان بس که مردم بدانند اکنون چگونه وتا چه اندازه روزنامه نگاران ما برای ادامه یافتن کار خود( چه از نظر تامین مالی و چه از بعد دوری گزیدن از موضوعاتی که ممکن است اهالی بالا نشین سیاست را خوش نیاید ) از سایه خود هم به وحشت اند .

خود سانسوری نتیجه ترویج و حکم مستقیم و غیر مستقیم به سانسور است که من و بالا تر از من( به لحاظ حرفه ای ) پیش از آنکه ریشه از خاک برون آید ؛ از تیشه دوری می جوییم .

اما این کار آنچنان که بر می آید جور دیگری تعبیر و تفسیر شد . من ماندم و تجربه ای دیگر و سوتفاهمی که در دلها ماند . برخی از" وبلاگ آقای خردپیر" چنان جمله ساختند که گویی به کشف یک شبکه جاسوسی در درون روزنامه رسیده اند .

ای وبلاگ ها ... ای وبلاگ ها ... ای وبلاگ های خبیث !!!

اما بد نیست به گذشته هم نگاهی افکنیم . آیا زمستان 81 همین وبلاگ ها نبودند
که در حمایت برخی- آن زمان که گرفتار آمدند - کوشیدند ؟ بگذار سربسته بگوییم ؛ گلی از باغ این روابط پر پرده بچینیم و بگذریم .
بگذار همه را ببخشیم ؛ هرچه بخواهی تقدیمت می کنم اما این آزادی ناچیز را متاسفم .
حالا که ما اسب درشکه( خبرنگار) هستیم و شما سوار؛ باشد من شما را می برم با خود .اما باور کنید روزگار چنین نمی ماند .

ای روزنامه نگار ... ای روزنامه نگار ... ای روزنامه نگار با معرفت !!!

فردا اگر یادی از اسب درشکه ات نکردی ؛ لا اقل امروز یادی از رفیقان دیروز کن ...

توضیح : پوزخند شما را هم دوست دارم !

علی خردپیر -با گردنی از مو باریک تر


دو شنبه۲۲ /۰۱/ ۸۴

هیچ نظری موجود نیست: