در سرم ویولن می نوازند
و پیرمردی رو به رویم
با دختری هجده ساله می خندد
با دختری هجده ساله می خندد
چندشم می شود
از زنده ماندن
از زنده ماندن
تلفن نمی زنم
به دوست
به دوست
ابلهی پرسید
چرا غمگینم؟
چرا غمگینم؟
یکی آواز دروغ می خواند
زرنگ ها
رژه می روند
رژه می روند
زیر لب
فحش می دهم به هستی
فحش می دهم به هستی
من چرا
یادم نمی رود
یادم نمی رود
من چرا
یاد نمی گیرم از خبیث
یاد نمی گیرم از خبیث
خسته بودم
آنروزها
آنروزها
شکسته ام این روزها
در زمین
نه
نه
در هوا دفنم کنید
آسمان همان است که می خندد
به زمین
به زمین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر