۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه

پس از مرگ هم بی‌خبر نمی‌مانیم

برخی خبر‌ها که کم هم نیستند در وجود آدمی چنان موثر می‌افتد که تو گویی از بام به پائین پرتابتد می‌کنند. آنقدر این خبر‌ها سهمگین و سخت و صقیل‌اند که در ذهن من یک حادثه دامنه دار می‌افتد و آن را هم چیزی جز گُه گیجه نامی نیست.

هیچ راه فراری نداریم از این مالیخولیایی که سندش را به نام زندگی به اسممان کرده‌اند. شاید پس از مرگ هم ناغافل روایت و حکایات ملایان و کشیشان و خاخام‌ها مثل فیلمی تخیلی و به غایت بد ساخت درست از آب درآید و وقتی که می‌گوییم آه! راحت شدیم از آن همه خبر بد؛ سر و کله فرشتگان الله و پدر آسمانی و یَهُوَه و نمی‌دانم چه و چه با گُرزی بلند مانند‌‌ همان که در دست اُسقف کلیسای ارامنه است بر سرمان بکوبند که «کجای کاری؟! تو اینجا به جرم الحاد و ارتداد و به خطر انداختن امنیتِ ملیِ فرشتگان، مکلف به نوشتن طومارِ مرگ هستی تا ابدالاهر، تا رستاخیر موعود.»

می‌دانم که اول همه ما به لطایف الحیل تمارض و امتناع خواهیم کرد. یکی می‌گوید: «دستم درد می‌کند، بازجوی گوهردشت بدجوری پیچانده بود.» راست می‌گوید اما کارساز نیست. دیگری می‌گوید: «سرم گیج می‌رود، سرباز کهریزک وقتی مرا به درون کانکس هل می‌داد محکم سرم را به دیوار کوفت.» راست می‌گوید اما مجرمان تبرئه شده‌اند و این حرف‌ها خریدار ندارد. آن دیگری می‌گوید: «من سواد ندارم، اصلا نوشتن بلد نیستم.» او را به جرم دروغگویی یک راست می‌فرستند دارالتادیب تا ارشاد شود؛ چون در جیبش کارت فدراسیون بین المللی روزنامه نگاران پیدا می‌شود. یکی هم از ته صف دوان دوان جلو می‌آید «من آشپزی‌ام خوب است. مرا بگذارید آشپزخانه کار کنم» همین که می‌بیند فرشتگانِ غضبناک که بیشتر به شکل و شمایل جلادانِ کارتون رابین هود هستند چپ چپ به او نگاه می‌کنند، با صدایی لرزان می‌گوید: «خب سیب زمینی که بلدم پوست بکنم.» 


سرآخر همه می‌پذیریم که طومارنویس مرگ باشیم. میرزایی می‌شویم عاصی از خط خویش که زنجیر پایش وصل به این دنیا و آنهم در دل خاورمیانه، ایران است. کارمان ثبت و بایگانی مرگ عزیزان، آشنایان و بهترین‌هایی است که فکر می‌کردیم و می‌کنیم وجودشان در آن سرزمینِ همیشه گرفتار بارقه‌ای است از امید برای آینده و آیندگان.
من حالا دیگر از مرگ هم می‌هراسم مبادا آنجا نیز این همه خبر بد دست از سرم برندارد.

هیچ نظری موجود نیست: