آفتاب بر سر پاریس چتر بازکرده است. امروز به شهری آمدهام که مسکوب در آن ذره ذره آب شد؛ پاکدامن فراموش شده و هزارانی دیگر حتی خویش از یاد بردهاند. امروز در پاریس هستم برای چند ساعت. عصر بازمیگردم به لیون. آفتاب پاریس مرا یاد تهران انداخت. شاید خیابانهای طولانی و به نسبت لیون عریضاش بود که هوای تهران را زنده کرد. حالا مرا ببین که خیابانهای پاریس هم در نگاهم عریض جلوه میکند.
همیشه فکر کردهام پاریس حق بسیاری از شهرهای جهان را خورده است. شهری است پر از تاریخ و به همان تناسب سرشار از اغراق گردشگران. این شهر میتواند رویایی آمریکاییها از اروپا باشد اما چرا دیگر شهرهای اروپا مثل رُم که همچنان تکهای از تاریخ باستان است قادر به پروردن این رویا نیست. باز هم دم وودی آلن گرم که تا پیش از رسیدن سرش به بالین مرگ، یادی از آن خفته زیبا کرد.
اگر کسی مشخصهای از پاریس بپرسد در کنار بهشتی به نام باغ لوگزامبورگ، حتما بداخلاقی گارسون رستورانها و کافههایش را برمی شمارم. جالب اینکه این بار دو کافه-رستوران رفتم. اولی برای قهوه و بعدی برای آبجو. هر دو گارسونهایش رفتاری طبیعی و مودبانه داشتند. جل الخالق!... انگار چیزهایی عوض شده در این ۳ سال و نیمی که دور بودهام.
پاریس هنوز پاریس است. شهری که مردم با دیدن آفتاب ذوق میکنند. باید لندن را دیده باشی تا قدر پاریس را بدانی. پاریس شهر هفتاد و دو ملتی است که لااقل از این بابت به لندن شبیه است ولی در لندن جوانها کار میکنند و اینجا درد بیکاری از سر و کول آدمی بالا میرود؛ گرانی هم الکی است.
هنوز هم نمیفهمم پاریس که در برابر چشم من است چه طور این همه شهرت و محبوبیت دست و پا کرده است. شهری که مردمش انگلیسی نمیدانند و به طبع گردشگران نباید در آن برای ارتباط برقرار کردن راحت باشند. شهری که هزینه اقامت در آن سرسام آور است اما مدرن نیست. باید از آن گریزان بود اما باز پاریس پاریس است.
آبجویی که مینوشم بیشتر به آبی زرد رنگ شبیه است؛ آبکی است؛ تلخ نیست ولی یکی دیگر سفارش میدهم.
۱۹ مه ۲۰۱۴
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر