در باز بود انگار. خاطرم نیست کسی در را به رویم گشوده باشد. وارد حیاط شدم. از کنار گلدانهای چیده کنار باغچه گذشتم. هوا گرگ و میش بود. به ورودی ساختمان رسیدم. بازهم کسی را ندیدم. از پشت شیشهها و از راه پلهای که به طبقه فوقانی راه داشت صدای پچپچ و گفتگو میشنیدم.
گوشهای روی یک صندلی نشستم. منتظر ورود میرحسین بودم؛ شاید هم خانم رهنورد. هیچ خبری نبود. کسی به سراغ این میهمان ناخوانده نمیآمد حتی برادران که میدانستم در این خانه مستقرند. سرم داغ شده بود؛ بس که افکار از هم سبقت میگرفتند. چرا در باز بود؟. یعنی کسی متوجه ورودم نشده است؟. چرا کسی نمیآید؟. میدانم. میدانم که دارند مرا نگاه میکنند. حواسشان هست.
گوشهای روی یک صندلی نشستم. منتظر ورود میرحسین بودم؛ شاید هم خانم رهنورد. هیچ خبری نبود. کسی به سراغ این میهمان ناخوانده نمیآمد حتی برادران که میدانستم در این خانه مستقرند. سرم داغ شده بود؛ بس که افکار از هم سبقت میگرفتند. چرا در باز بود؟. یعنی کسی متوجه ورودم نشده است؟. چرا کسی نمیآید؟. میدانم. میدانم که دارند مرا نگاه میکنند. حواسشان هست.